جامعه مث ی سیرکه ...
لبخندا بزرگ اما چشا غمگینن
وزنا کم ولی دلا سنگینن
فکرا خاکستری اما تنها رنگینن
ته روز ازین اجرا همه شرمگینن
میمونای دست مایه و خرسای رام
ساختن برنامه از مشتی دام
تبدیل حیوونای گم به یه شام
و ریتمی که کوک میشه با ی درام
شاید ته ابن اجرا یبی انتهاست
شاید تماشاگر بودن خود افطراست
شاید صرف این نمایش اشتباست
شایدم این آینه سرداده باز
فریادی برا کمک آزادی
تو جهانی که فکر می کنی تو هم مازادی
امیدا به سرزمین ابادی
که زنجیرا دفن و رو پاها نی
همه خسته ازین رقصای طولانی
حرکاتی که خفه میشن با دست فوقانی
همه منتظر کمک و صبر طولانی
ی سری تو فکر اینن مگه خدا نی؟
دست دست پاها بکوب
رقص و رقص آتش بسوز
ک زندگی رقص این آتیشه
با این جزر و مد حیات القا میشه
حرکتی به سوی جنگ
تعادل پوچ نظام حرکت
به سوی جای پس گیری و
پله دومی که به سوی بالا می خزه
رقص دلقکا واسه پله ها
تماشاگرا اسیر تو فکر امتناع
چشما همه بازن از ترس تاریکی
گونه تر میشه با یه خط باریکی
که خشک میکنه این تن بردرو
واسه تغییر جا میزنه اون به هر درو
ا فریاد شادی میشن این گوشاش کرو
با چشای بالا میندازه اون پایین سرو
نداره امید ب در خوروج
رو ب روش میکنه یک مرد عروج
یکی داد میزنه ک اینا معجزس
جماعتی برده همه جیغ و دست
یکی ا حال میره جلو مست مست
یکی با گنگی می پرسه چندتا ادم تو ی دسته هست
مشتو گره کرده دست رو ماششه
لبو گاز میگیره تا دهن با زنشه
بوی طعفن ، این بوی لاششه
جسد اندیشه توی سر
و دری که باز نشه.
فریاد مسلسل ها
فریاد مسلسل ها
فریاد مسلسل ها
کوریه فهمو بینش گرگا
پا میکوبه و بالاخره ا جاش میپره
چشا قرمز ، واسه رهایی ا جسم میدره
دست رو ماشه خیره به مرد راهنما
همه سکوت تا میره جیغ و داد هوا
تقابل اندبشه ها
راه خروج میکنه این درو وا
همه خیره به این کور سوی راه
ماشه روی سر تا بیوفته نقاب
(میشه بارون شدید تر)
جمعیت متشنج که حالا سردر گمه
خیره منتظر میره اون بالا دمش
سرباز رو زانوتو فکر ترحمه
یکی میگه دیگه کی مارو سرگرم کن
گیریم ریختع میکنه مردو ترد
دلقکی که حالا کلاشو ور ذاشته
مرد راهنما میبره ماتش
مشتا گریه می ره تو لاکش
از خشم و ترس سر تکون میده
به یاد اون روزی که جنگلو کاشتش
روزی که بیلو برداشتش که بکنه باز کشت
تخم نفاقیو که از ازل داشتش
روی زانو میشه به جمعیت خیره
جمعیتی که دیگه ا نمایش سیره
ساعتو نگاه میکنه دیگه دیره
واسه جذب رونده ها دیگه پیره
اینه داستان زنده ها
خونه ای ک شکست تا جاشو بده ب ی راه
راهی که ختم میشه ب گذر گاهی
سینه ها پر میشن ا دور از آهی
ک برآمده از داستان زندگیشون
درد و خیرگیو بردگیشون
خطای پیشونی دیگه نمیدن خطو نشون
وقتی شکم خالی میگیره مغزو نشون
خیره بشین به سوی سیرکشون
تا اونا بگن اون ک ارزونیشون
دستای بالا میشه نون دونیشون
تاکه رو بشه دستای خونیشون